۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

اشتباه های آلنانه

عجب احساس عجیبیه، اینکه بدونی که داری اشتباه میکنی‌، اما همچنان بخوای که اشتباه کنی‌، کاری که این روزها من می‌کنم، اشتباه، اشتباه و باز هم اشتباه...

ادامه در خونه جدید...

۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

پرواز...

دلم می‌خواست برای همیشه در همون حالت بمونم، حس پرواز... ثانیه‌هایی‌ که برای دیگران به چشم بر هم زدنی‌ گذشت و برای من دقیقه‌ها طول کشید، شاید بیشتر از دقیقه ها...

نمیدونم درست کجا بودم، نمیدونم داشتم بالا میرفتم یا پایین میومدم، شاید هر دو... حس پرواز در هم آمیخته با حس سقوط آزاد... دوست دارم دوباره چشمم رو ببندم و بهش فکر کنم.

شاید من اونجا تنها کسی‌ بودم که لبخند میزدم، شاید لبخندم روی لبهام ننشست، اما بود، اونجا بود، به پهنای تمام صورتم. دلم می‌خواست این آدما دورو برم نباشن تا بتونم توی همون حال بمونم. آدمها، هیچ وقت نمی‌گذارن که از لحظه‌هات لذت ببری...

حتی دلم نمی‌خواست با کسی‌ حرف بزنم، شاید می‌خواستم، اما نمی‌تونستم، شاید نمی‌شه در حال پرواز حرف زد...

کاش بتونم دوباره پرواز کنم، کاش بتونم دوباره اوج بگیرم در حین سقوطم، کاش بتونم دوباره خودم رو از اون بالا ببینم. کاش بتونم دوباره لحظه برخوردم با زمین باز به خودم بخندم، برخوردی بدون درد...

کاش بتونم دوباره غش کنم...

اما خوب بهتره این بار روی یه جای نرم غش کنم نه روی پله ها... ترجیحا بدونه چهار تا بخیه زیر چشمم و آمبولانس و سیتی اسکن مغز و آزمایش و کوفت و زهرِ مار...

پی نوشت یک: تا به امروز این هیجان انگیز‌ترین و طولانی ترین کوتاه تجربه زندگی‌ من بود...

پی نوشت دو: اینم که شاهدش...

پی نوشت سه: اینم اون یکی شاهدش...


۱۳۹۳ تیر ۱۴, شنبه

جشنواره صورتی

امروز، جشنواره همجنسگرا‌ها بود، من بی‌ خبر از همه جا، زنگ زدم به سپنتا که باهم بریم یه جا بشینیم و کمی‌ درد دل کنیم و حرف بزنیم و بگیم و بخندیم،

رفتیم و نشستیم توی یه کافه مرکز شهر، شلوغ بود، پر از آدم‌های در رفت و آمد، یه عده‌ آدم در حال آماده کردن صحنه، بار‌های موقت... این وسط فقط چند تا پرچم رنگین کمون بود که توجهم رو جلب کرد و فهمیدم که ماجرا از چه قراره...
جشنواره صورتی‌ بود، جشنواره سالیانه همجنسگرا‌ها در شهر ما! 

من و سپنتا یه گوشه میدون نشسته بودیم، کم کم مراسم شروع شد، موزیک و جمعیت اندک همجنسگراها که کم کم زیاد می‌شدند، خوشحال، حتی من هم احساس خوشحالی می‌کردم که مرکز شهری رو که هر شب مال من و دوستام هست رو با اونها شریک شدم تا یک شب آزادانه خوشحال باشند، اینکه مرکز این شهر فقط یک شب مال اونها باشه،

بارون گرفت... از اون بارون‌های شدید، میدون خالی‌ از آدمها شد، بارون تند، همه پناه بردند زیر اولین سایه بانی که نزدیکشون بود، راستش این سپنتا بود که دست رو گرفت و من رو کشوند و برد وسط یه میدون خالی‌ که دور تا دورش پر از آدم‌های منتظر بود،

خیس، اما رقصیدیم بین صدها نفر که دور تا دور میدون زیر سایه بونها بودن! خیس بودیم، اما رقصیدیم، انقدر که یکی‌ یکی‌ آدم‌ها اومدن و خیس شدن، این بهترین خیس شدن زندگیم بود...، به خاطره یه دوست دیوونه! 

اگر بخواهم اعتراف کنم، امشب برای اولین بار بود که ژست‌های روشنفکرانه‌ام نبود که خوشحالی همجنس گرا‌ها رو حق اونها میدونست، از ته دلم از خوشحالی و خنده‌هاشون خوشحال بودم، مثل اونها که سخاوتمندانه تنها شبشون در سال و همینطور تنها میدون رقصشون رو با من شریک شدند،


پی نوشت یک: این هم یک تبلیغ نبود! فقط یک اتفاق بود

پی نوشت دو: شاهد این روز ها!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

آذر

فصلها مرزی ندارند!

روشن کردن یه آباژور کم نور، رقص شعله یک شمع روی میز، لابلای دود عود با طعم قهوه، یک لیوان بزرگ چای داغ، پلی کردن آخرین قسمت از رادیو روغن حبه انگور، به دست گرفتن برادران کارامازوف که چند هفته هست در صفحه صد و پنجاه و سه روی میز درجا میزنه میتونه یک غروب اردیبهشتی رو به یک بعد از ظهر دلگیر اما دوست داشتنی پاییزی تبدیل کنه! حتی امروز غروب هوا هم سرد بود!

من فعل "گشته" خزان نو بهار من رو به تنهایی و با دستای خودم صرف کردم!

امروز دلم با اردیبهشت نبود، پیش آذر بود!


پی نوشت یک: این هم شاهد امروز

پی نوشت دو: تشکر از یک دوست برای این رادیو 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

اردیبهشت

باز عطر اردیبهشت...

اولین موی سپیدم...

انگشت شستم به لمس یادگار کودکی بالای لبش عادت کرده بود، چشم باز می‌کنم و میبینم هنوز هم به دنبالش میگردم...

شاید اگر نرفته بودم اون هم به نوازش اولین موی سپیدم عادت میکرد... 

هر دو را به لیست "آنها که دیگر تکرار نمیشوند" ام اضافه کردم، هم تو را، هم اولین موی سپیدم...


پی نوشت : شاهد...


۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

شبانه...

امشب این شهر مال من بود، انگار تنها بازمانده یک غروب بارونی‌ من بودم، کوچه‌های ساکت، خیابون‌های خیس، نسیم خنکی که با هر پا زدن من محکم کوبیده میشد توی صورتم... از اون سیلی‌‌هایی‌ که نه برای بیدار کردنت، نوازشت می‌کنن تا بخوابی... آروم باش جیگر جان... آروم... آروم... حتی خونه قدیمیم هم خواب بود، شاید داشت خواب خاطره‌های خوبش با من رو میدید، شاید یه نفر روی اون تاب روی اون بالکن زانوهاش رو بغل گرفته بود و تاب میخورد، همون کنج تاب که جای من بود...

توی تمام راه هایی که رفتم همیشه فقط به یه آهنگ گوش دادم... با یه موزیک آدم میتونه هزار تا فکر بکنه، انقدر باید تکرار بشه که قصه آدم به تهش برسه... قصه رو که نمیشه نیمه تموم گذاشت... میشه پس زمینه دری وری‌های ذهنت، صداش رو دیگه نمیشنوی، اما هست، توی تک تک صحنه هاش، پر رنگ ترشون میکنه... سفید... سیاه.... جیغ...

 کاش خونم یکم دورتر بود، کاش وقتی‌ رسیدم جلوی خونه اون ماشین از چهار راه رد نمی‌شد، کاش میذاشت تمومش کنم. کاش مجبور نبودم نیمی از شبم رو باهاش تقسیم کنم، نخواستم، همش مال خودت، عوضی...

پی نوشت: شاهد تکراریه امشب...

۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

و تولدی دیگر...

نوشتن برای بعضی‌ آدم‌ها سخته، حتی نوشتن یک تبریک تولد. 

هر چقدر که بیشتر بدونی توصیف کردنش سخت تر میشه، شاید بخاطر وسواسه، شاید به خاطره اینکه می‌ترسی‌ توصیفهات نتونه به اندازه‌ای که میدونی‌ وصفش کنه... حداقل به اندازه‌ای که فکر میکنی‌ میدونی‌... حداقل این رو از نوشته هاش حس می‌کنم.

فکر نمیکنم پیچیده باشه، فقط زیاد میدونه، حداقل اینه که زیاد فکر میکنه! شاید سخت‌ترین قسمتش همینه که نمیتونی‌ براش بنویسی‌...

کوتاه کوتاه می‌نویسه، اما فهمیدنی،  گنگ مینویسه اما میشه حسش کرد، حداقل اون نوشتنی هایی که من میخونم. انقدر حس کردنی که من میتونم خودم رو مخاطب تک تک نوشته هاش بدونم. 

تولدشه، تازه میدونم هم که خندیده... خوشحالِ خوشحال. 

زاد روزت خجسته آنی‌.

 پی نوشت: شاهد هم به مناسبت تولد آنی.

۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

یک توصیف کاملا شخصی‌ از رزیستنس، میوز...

تاریک، خنک، اما مطبوع. دو عقربهٔ مماس پشت خاموش‌ترین لامپ‌های شهر به سمت شمالی‌ترین ستاره آسمون. یه کلیسای خاموش، دو عقربه روشن به اندازه تمام تاریکی‌ چراغ‌هایی‌ که باید روشن میموندن. نه منتظر... برای دل خودشون... یه دوچرخه که میتونی‌ هرجور که خواستی‌ برونیش.

 بالا، پایین، کج، راست... لا به لای تیر‌های چراغ برق، وسط خیابون، با چشم‌های کاملا بسته،  هو‌ کیرز؟ سری که باید روی گردن بند باشه... اما نیست. سر‌های گردون روی دوچرخه‌ها بند میشن، اما روی پا‌ها نه! امروز چندم بهاره؟ من امروز باید کجا می‌بودم، چه مهمه؟ تو کجایی؟ توام که وسط این بهار گم شدی... میتونه اشتباه باشه، میتونه... اما باید درست می‌بود...

همین الان اگه پرواز کنی‌ در امتداد همون عقربه‌ها میبینمت، یه جایی کنار همون شمالی‌ترین ستاره... کوله‌ ات رو بردار، وقت دویدنه، مسافریم...

یک توصیف کاملا شخصی‌ از رزیستنس، میوز...


پی نوشت: شاهد رو هم که در کنار صفحه ببینید...

۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه

نوروزانه

خیلی‌ سعی‌ می‌کنم، تک تک سالهایی که خانه نبوده‌ام، اما...

زورم به صورت این مردم نمیرسد، زورم به عطر هوا نمیرسد، زورم به شکوفه‌های درختان نمیرسد، زورم حتی به همین آدم‌های دور و برم هم نمیرسد،

اینجا بوی عید ندارد که ندارد...

سبزه که سبز کنم، خانه تکانی که کنم، صبح تا شب اندک اندک گوش کنم، تخم مرغ آب پز کنم و خط خطی‌ کنم، دور هم جمع بشویم و مهمانی بگیریم، فایده ندارد.

اینجا هیچ چیزی بوی عید نداره، حتی بوی سرکه هفت سین که همه خونه رو پر کرده، حتی سبزه‌ای که ریختم طراوت و سر سبزی سبزه‌های بابا رو نداره.

نوروز فقط در خونه نوروز میشه.

سبزه سبز کردم، هفت سین خریدم، خونه تکونی هم کردم، دور هم جمع شدیم و جشن گرفتیم، ساز زدیم و آواز خوندیم، باهم شام خوردیم و تا نیمه شب رقصیدیم. همه چیز خوب بود، عالی‌ بود، اما بوی عید نداشت...

سکوت چند دقیقه‌ای قبل از تحویل سال، صدای زمزمه "یا محول القلوب" بابا، آهنگ صدای حافظ خوندن‌های همسر خواهر، سکوت و وقار و ژست سختگیرانه مامان، لبخند و چشم های منتظر یکی یکدونه خواهر، اسکناس‌های نو و تا نخورده لای قرآن، عطر سبزی پلو با ماهی‌ روز عید، مریم های روی میز هفت سین، اینا بود که بوی نوروز میداد... 

اما همچنان سعی‌ می‌کنم که به یاد بیارمش، خوشحال باشم، حسش کنم، تازه بشم. شاید مثل خونه نباشه، اما همچنان این نوروز هست. باید باشه.

شاید نوروز‌های اینجا، طعم نوروز‌های خونه رو نداشته باشه، اما هنوز پر از شیرینی‌ و عشق و خاطره هست. حداقل پر از خاطرات خوب.

هر کجا که هستید، چه نزدیک، چه دور، نوروزتون پیروز. امسالتون پر از عشق و لبخند.

پی نوشت یک: شاهد نوروزیم، بس که این چند روز همه جا این آهنگ رو دیدم، حتی قبل از شنیدنش.
پی نوشت دو: این روزها حتی حوصله دری وری نوشتن هم ندارم.

۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

شاید الان آروم خوابه!!!

مهربون بودن اساسا با جذاب بودن فرق داره!

آدم‌های اطراف شیفته جذابیت‌ها هستن، نه شیفته مهربونی ها. همه مهربونی رو دوست دارن، همه بودنش رو میخوان اما در نهایت بین جذابیت و مهربون بودن، برنده آخر همیشه جذابیته.

اینکه نسبت به همه آدمها مهربون باشی‌، نتیجه‌اش این نیست که همه همیشه همراهت بمونن. همه سرگرم بودن با جذابیت رو هرچند برای مدت کوتاه ترجیح میدن به همیشه داشتن مهربونی. همه میگن که مهربونی رو ترجیح میدن، اما گوش نکن، حرف مفته.

اگه بین جذاب بودن و مهربون بودن، مهربونی رو انتخاب کردی، از آدم‌ها توقع نداشته باش که مهربون باشن، همه توقع مهربونی رو دارن اما الزاماً با مهربونی جواب نمیدن. اگه یه روز انتخاب کردی که آدم مهربونی باشی‌، مطمئن باش که آخرش با همه قشنگیاش همین تنهایی هست، همین کم مهری ها.

وقتی‌ سعی‌ کنی‌ با همه آدم‌ها مهربون باشی‌، سعی‌ کنی‌ همه آدم‌ها رو راضی‌ نگاه داری، نتیجه‌اش یه عده‌ همیشه ناراضیه، یه عده‌ِ حسود، و یه عده‌ آدم همیشه عاشق جذابیت.

هرچقدر برای آدم‌ها زحمت بکشی، بعد از یه مدت دیگه هیچکس هیچی‌ نمیبینه، مهربونیات میشه وظیفه ات.

توی شلوغی کارناوال، وسط آدم‌های خوشحال و خندان و رقصان، هنوز میشه غمناک بود، میشه با چند تا شات ویسکی توی بار، ماسک لبخند رو از روی صورتت برداری، به یه جا خیره بشی‌، بغض کنی‌.

میشه دست نزدیکترین آدم رو توی جمع بگیری و بخوای که برسونتت خونه چون حالت خوب نیست، 

این دری وری‌ها پر بود توی سکوتم، موقع درد و دل هاش، موقع اشک ریختناش توی یه خیابون پر از رنگ و صدا، وقتی‌ میگفت؛ "من با همه مهربونم، من به همه کمک می‌کنم، اما هیچکس من رو دوست نداره". اما گفتن این‌ دری وری ها هیچ کمکی‌ نمیکنه، فقط رویاهای قشنگش رو خراب تر میکنه.

من نمیتونم اشک آدم‌ها رو تحمل کنم، مهم نیست کی‌ باشه، نمیتونم. یا می‌زنم زیر گریه، یا عصبی و دیوونه میشم. 

شاید فقط بتونی‌ بغلش کنی‌، گونه‌اش رو ببوسی و آروم در گوشش بگی‌، چشم‌های خوشگلت رو با گریه خراب نکن. 
آخرش میتونی‌ برسونیش خونه، بخوابونیش توی تختش، چراغ‌ها رو خاموش کنی‌ و در رو ببندی و بری.

به همین راحتی‌ اشک‌های یه آدم که فقط نیم ساعت هم مسیر زندگیت بوده، برای همیشه یادت می‌مونه. اینکه تمام شب تو هم شلوغی رو یادت میره، اینکه حس می کنی این حرف ها آشناست. هرچند شاید اون حتی صبح روز بعد یادش نیاد نیم ساعت از تنهایی هاش رو با یه غریبه شریک شده.


پی نوشت: ربط شاهد فقط به احوالات نگارنده در زمان حال است.

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

یعنی صبح شده!

همیشه همینطور بود، از همون روزهایی که می‌فهمیدم تولد یعنی‌ چی، برای چی‌ سالروز تولد رو جشن میگیرند، از اونجا که مزه هدیه تولد رو چشیدم، از روزی که اولین بار فهمیدم بوسه‌‌های مامان و بابا همراه با صبح بخیر توی روزهای تولد شیرین تره، مخصوصا از روزی که در تولد ۶ سالگیم مادر بزرگ اون صندوقچه رمزدار رو بهم هدیه داد و هنوز بعد از این همه سال تنها صندوقچه خاطراتمه!،

پدرم تدریس هم میکرد، این بود که دوازدهم‌های هر اردیبهشت حداقل لایق یک تبریک خشک و خالی‌ بود از من، اما صد افسوس که من هیچ وقت غرورم اجازه نداد که اول صبح بهش تبریک بگم، چرا؟ چون من دوازدهمه اردیبهشتی بودم و لایق تر برای تبریک، چون نمیخواستم کسی‌ باشم که یاد بقیه بندازم که امروز دوازدهمه اردیبهشته!

این بود که هیچ کدوم از دوازدهم‌های اردیبهشت‌های زندگیم تا زمانی‌ که تبریک تولد نگرفتم، تبریک روز معلم پس ندادم، یک جور خودخواهی بیمار گونه بوده شاید، حالا که نگاه می‌کنم به تمام این سالها! شاید کمی‌ هم کودکی، اما هنوز هم همینطوره، همیشه دوست داشتم تبریک تولد بگیرم، اینکه ببینیم چه کسانی‌ زاد روز من رو توی قلبهاشون نگه می دارند... من به یاد کسی‌ نمیارم،

اما خوب هیچوقت کسی‌ تولدم رو فراموش نکرد، همیشه فاصله چند دقیقه بود بعد از بیدار شدنم، 
همیشه همینطور بود، هنوز هم،


امروز صبح از خواب بیدار شدم، از روی تخت بلند شدم و در گیر و دار جهت یابی‌ بودم برای پیدا کردن درب اتاق که صدای خفه شده ی گوشیم رو از لابلای بالشت‌ها و پتو شنیدم، دو تا مسیج از مامان و بابا...

شاید از تمام سالهای درس و کتاب و دانشگاه، فقط همین دو تا پیامک تبریک روز مهندس عایدم شده باشه، همین من را بس! که مهندس بودنش بخوره توی سر مبارکم، اما دیدن این پیامک ها بهم میگه که هنوز برای بعضی‌‌ها زنده ام.

فقط افسوس که حتی هنوز هم بابا اولین کسیه که روز مهندس رو تبریک میگه، اینکه من هنوز هم باید پاسخ بدم: "روز توام مبارک مهندس بزرگ".


پی نوشت: این هم شاهد این صبح ها، یک مسیج برای ساختن کل روز من کافیست.

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

این یک تبلیغ نیست...

منم میدونم این احساس نباید باشه، اما هست...

من حتی به همین کلمه "نباید" هم شک دارم! کدوم "باید"، کدوم "نباید"؟

اگر اعتقادات غیر قابل تغییر جنسی، مذهبی یا اجتماعی دارید تا همینجا هم زیاد خواندید. از شاهد لذت ببرید و مابقی متن رو رها کنید. ممنون.

امروز آهنگ جدید گوگوش رو گوش دادم، یکی‌ از دوستان همین صفحه به اشتراک گذشته بود، شعر رو دوست داشتم، ویدئو رو هم، به استثنای موزیک و خواننده که شاید این روزها خیلی‌ باب دل من نباشن. صرفا همین.

خوندن نظرات آدم‌ها همیشه جالبه. کم نبودند کامنت‌های " تبلیغ، تبلیغ، تبلیغ".

اصولاً نمی‌فهمم این اصطلاح "تبلیغ برای همجنسگرایی" رو. هرچقدر هم که بخوام خودم رو بگذارم جای نویسنده یا گوینده نمیتونم. اینکه این اصطلاح پوچه.
اینکه این افراد تعریفی‌ برای عشق، علاقه و رابطه ی جنسی‌ ندارند یا چی‌؟ اینکه همه چیز رو میشه تبلیغ کرد جز غریزه انسان رو... غریزه... اینقدر واضحه که حتی نیاز به تعریف نداره.

من احتمالا اگه هزار ویدئو از هم جنس گرایی و مزایای اون ببینم، تنها اتفاق ممکن اینه که تصمیم بگیرم به یه پسر دیگه نزدیک بشم، خوب تا اینجاش خوبه احتمالا می‌تونم اینکار رو بکنم، اما خوب تجسم صورت یک پسر دیگه چشم توی چشم، و لب رو لب برای من تهوع آواره! حالا صبح تا شب برای من ویدئوی همجنس گرایانه بگذارید. 

به همون اندازه که غریزه من در آغوش کشیدن یک دختر رو دوست داره، به همون اندازه که روح و ظرافت یک دختر برای من لذت بخش هست، به همون اندازه که تمام شب های عاشقانه من با یک دختر تقسیم شده، به همون اندازه در آغوش یک پسر بودن کراهت داره! برای من! صرفاً برای من. حالا شما هر روز صبح تا شب برای من همجنس گرایی رو به اصطلاح "تبلیغ" کنید. نو چنس...

رفتار جنسی‌ غریزی‌ترین رفتار بشر هست، غیر قابل تعلیم، غیر قابل تربیت. اگر کسی‌ همجنس گرا باشه، همجسگراست، و اگر کسی‌ نباشه شما هرگز نمی‌تونید اون رو تشویق به همجنس گرا بودن کنید. دست بردارید از این واژه بی‌ معنی‌ "تبلیغ". اتاق خواب آدم‌ها تبلیغ کردنی نیست!

بابا همیشه این رو میگفت؛ هیچ وقت به اتاق خواب هیچ فردی بدونه اجازه وارد نشو، اونجا خصوصی‌ترین قسمت زندگی‌ آدم هاست. احتمالا این اصطلاح " اتاق خواب" اصطلاح انتخابی بابا در خور شعور کودکی من بوده! 

گوگوش فقط حمایت کرد، شما آزادید که نکنید. کسی‌ غریزه آدم‌ها رو تبلیغ نکرد، اگر نظر متفاوتی دارید لطفا سرتون رو بکنید توی برف جلوی در خونه خودتون.

خوشحالم دوستانی دارم که اینجا تونستند به من اطمینان کنند و بگن که همجنسگرا هستند، که شریک‌های عاطفیشون رو به من معرفی‌ کنند، اینکه دوستیمون همون‌قدر نزدیک بمونه که وقتی‌ نمیدونستم. اونا همیشه همون شکلی‌ هستند که بودند، فقط به خواسته خودشون من رو محرم این راز دونستند که هم اتاق خوابیشون کیه! همین!

اگر همون‌قدر که من از روح و بدن زیبای یک دختر لذت میبرم اونها هم از روح و بدن همجنسشون لذت میبرند، خوب ببرند... به من چه! به ما چه؟

فقط به نظرم خیلی مسخره و بیشرمانست که یه نفر دست معشوقش رو بگیره و با هم به اتاق خوابشون برن و بعد از ارضای جسم و روحشون، از اتاق بیرون بیان و یک عده رو با انگشت اشاره خطاب قرار بدن و بگن؛ شما ها حق ندارید با کسی باشید که عاشقشید.


پی نوشت یک: شاهدش هم که اینجاست، به احترام شعر زیبا و ویدیو زیباش.

پی نوشت دو: ویدیو رو هم اینجا میتونید ببینید.

پی نوشت سه: گوگوش رو تحسین میکنم با تمام علاقه نداشته ام به کارهای این روزهاش، اینکه میدونست این ویدیو و حمایتش از همجنسگرا ها به شدت میتونه به محبوبیتش لطمه بزنه، اما این کار و کرد، نه برای اولین بار شاید، اما به عنوان یکی از بهترین ها و محبوب ترین ها!

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

چشم من باشد به راهت هنوز...

دو راهی‌ ها... اونجا که آدم به دوراهی میرسه، اونجا که نمیتونی‌ انتهای راه رو ببینی‌، گم و گور میشه پشته دست انداز و بالا و پایین جاده، مهم نیست که این دو راه یک درجه با هم تفاوت داشته باشند یا صد و هشتاد درجه، تا انتها که بری هرگز به هم نمی‌رسند،

از جمعه تا امروز دارم فکر می‌کنم، تنهایی فکر کردن آدم رو خسته میکنه، شاید برای همینه که آدم‌ها مشورت می‌کنن، شاید مشورت چیزی رو عوض نکنه، اما حداقل باری رو از روی دوشت بر می‌داره،

یک تماس تلفنی با بابا، اینجور وقت‌ها واقعا حوصله م حتی از متانت و شمرده صحبت کردن بابا سر میره، کلافه میشم، دلم می‌خواد یک کلمه بگه آره یا نه... همون اخلاقی‌ که من هم از اون به ارث بردم، شاید همیشگی‌ نباشه اما حداقل خیلی‌ وقت‌ها همراهم هست، شاید یه روزی یکی‌ هم از این صحبت کردن من کلافه بشه.

من هر بار تصمیم گرفتم که زندگیم رو ساکت و آروم نگاه دارم، که روی یه خط صاف راه برم، که آرامش داشته باشم، اما افسوس که این جاه طلبی نمیگذاره، نمیتونم پله‌ها رو ببینم و از کنارشون بگذرم... تمام زندگیم پر بوده از این دوراهی ها، از انتخاب، انتخاب کردن زجر آواره.

دو راهی‌‌ها جدایی دارند، کسانی‌ که بهشون عادت کردی، دوستشون داری و حمایتت کردن و حالا باید بگذری و بری، شاید سختیه این جدایی از ترسه...

اصلا شاید تقصیر دو راهی‌ هم نیست، کلافه ام، همین‌جوری، الکی‌، از سکوت، از سرما، از تاریکی‌، از این شهرِ مرده، طول میکشه که باز هیاهوی تعطیلات و بودن با خانواده و دوستام و روزها و شبهای شلوغم رو فراموش کنم و به شب‌های آروم اینجا عادت کنم، طول میکشه... خیلی‌...، انقدر که آدم‌ها هیچوقت به غربت عادت نمیکنند، فقط به خاطره چیزهای دیگه تحملش می‌کنن.

من هم روزی فراموش شدم... نبودن هم بخشی از بودنه شاید، دست و پا نمیزنم، اسم خودم رو حک نمیکنم... فقط آروم نگاه میکنم... حتی چشم به راه هم نیستم...

خوشحال باشید، مثبت فکر کنید، امیدوار باشید، قدم هاتون رو استوار بردارید...

 پی نوشت: شاهدش هم هست...


۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

سوغاتی نوشت!

آغاز نوشت: ترجیحا اول موزیک رو پلی کنید. شاید همذات پنداری کردید...


نوستالژی ارتباط مستقیم دارد با حواس پنج گانه، فقط کافیه که چیزی یکی‌ از این حواس رو قلقلک بده، نتیجه ‌اش یک جهش ناگهانی به یک لحظه، یک مکان، غرق شدن در گذشته، فرقی‌ نمیکنه که شنیدن یک آهنگ باشه، بوی یک عطر، مزه یک غذا، دیدن یک عکس یا حتی لمس یک تن‌.

نوستالژی‌ها پس زمینه غمناک دارند حتی شیرینترینشان، حداقل برای من، بغض دارند، مثل امشب...

فقط فرقش این بود که به جای یکی‌ از حواس پنج گانه، هر پنجتایشان باهم تحریک شدند، انگار بغض من هم پنج برابر شد، سرم داغ شد...

چند ماه پیش بود که سودای ساز زدن دوباره به سرم افتاد، قبل از سفر از پدر خواسته بودم که سازم رو برداره، دستی‌ به سر و گوشش بکشه و بسپرتش دست استادم، که پوستی‌ نو در اندازد و پرده‌ها از نو بیاویزد (حالا گره بزند، چه فرقی‌ داره). خواسته بودم یک سه تار هم برام پیدا کنه، مناسب مهارت نداشته ام، گذشت تا امروز که استادم تماس گرفت، قرار گذاشتیم برای ساعت نه‌.

رسیدم، درب خانه رو باز کرد، چقدر شکسته شده بود، اما همون لبخند گرم... عطر اون اتاق چقدر برام آشنا بود، همون عطر سالهای دور، بوی پوست و چوب و موم، همون اتاق، با همون تابلوهای خطاطی و نقاشی و عکسهای رنگ و رو رفته ی ساز زدن هاش با فرهنگ شریف و شهناز.

 از احوالم پرسید، از اینکه این روزها چه می‌کنم، گرم صحبت شدیم... حتی چایی که برام ریخت همون عطر و بوی همیشه رو داشت، همیشه یک چایی قبل از تمرین مینوشیدیم و یکی‌ بعد از تمرین. صحبت که میکردیم باورم نمی‌شد که اولین بار ۱۷ سال پیش بود که به این اتاق وارد شدم و آخرین بار ۱۰ سال پیش. در این مدت چند بار دیده بودمش اما نه اینجا، نه در این اتاق. بعد از اینکه کمی‌ حرف زدیم، دست برد به سازش.

 اون سالها شاید خیلی‌ بچه بودم برای فهمیدن موسیقی‌، اون هم سنتی... در طول هفته از دنگ دنگ کردن‌های بی‌ ریتم خودم خسته می‌شدم، دلسرد می‌شدم، به روز قبل از کلاس که می‌رسید تمام انگیزه‌ام یکجا در مضراب های گنگ و مبهم تمرینهام گم میشد، تمام ذوق و شوقم برای یادگیری میمرد، اما فقط کافی‌ بود که پام رو توی این اتاق بگذارم...، روح این اتاق من رو می‌گرفت، چند دقیقه که ساز میزد مجنون می‌شدم، شور ساز بود که من رو در آغوش‌ می‌کشید، موهای بدنم سیخ میشد، عجب مضراب جادویی داشت... همین برای یک هفته کافی‌ بود که بروم و دوباره گنگ و مبهم مضراب بزنم، سال‌های آخر که همنوازی میکردیم تمام اشتباهاتم و خارج زدن هام در لابلای مضراب زدن‌هاش گم میشد، شاید برای همین بود که همنوازی می کرد...

دست که به ساز برد دوباره موهای بدنم سیخ شد، تمام اون روزها اومد جلوی چشمم، روزهایی که جعبه تارم تمام عرض ماشین آنروز هامون رو پر میکرد...
بعد از کمی‌ نواختن بلند شد و سازم رو آورد... دستم که به ساز خورد، احساس اولین باری رو داشتم که از دست گرفتن سازم هیجان زده شده بودم، سازی که شاید هم قد و قامت آن روزهای خودم بود. یک حس عجیب، اما همانقدر دوست داشتنی.
خواست که بزنم، گفتم که شاید آخرین باری که دست به تار بردم چندین سال پیش بوده، احساس شاگرد تنبل کلاس رو داشتم! اون شاگرد رفوزهه.  گفت اینبار اگه دست بردی به سازت، دیگه ولش نکن... شاید با نا امیدی این رو گفت... اینکه توی دلش میگفت: تو هیچ وقت اینکاره نمیشی ابله... 

شب نشینیمون که تموم شد، خداحافظی کردم، نیمه شب شده بود، ساز‌ها رو گذاشتم توی ماشین، بغض داشتم، نمیدونم چرا، تمام اون روزها جلوی چشمام بود، فقط ماشین رو روشن کردم، سی‌ دی شهرام ناظری بابا رو پیدا کردم و همونطور که توی خیابون های خلوت رانندگی‌ می‌کردم هی‌ سیگار کشیدم!


پی نوشت یک: شاهد چهار مضراب ماهور است که استادم اون شب نواخت...

پی نوشت دو: بالاخره برگشتم، اون هم چه برگشتنی...

۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

این خانه هنوز هم بوی کودکی دارد

این خانه هنوز هم بوی کودکی دارد، فقط باید هر چهار نفر مان کنار هم باشیم، 

این روزها دوباره همان آلن دوران تحصیل مدرسه ام، آن روزها که خودمان بودیم، ما چهار نفر.

این روزها دوباره همان آلن دوران دانشجویی‌ام وقتی‌ که دوباره من و خواهر به خانه بر می‌گشتیم و میشدیم ما چهار نفر!

یک خونه شلوغ، گرم، پر از نور. آباژور کوچک کنار مبل راحتی‌ مامان و بابا دیگر کفاف روشن کردن خانه برای همه ما را نمیدهد.

بابا صدای تلوزیون رو موقع اخبار باید آنقدر بالا ببرد که در هیاهوی بلند بلند حرف زدن‌های من و خواهر و دوباره پرسی‌‌های مامان از اون سمت خونه چند اسم آشنا بشنود.

من در انتهای دهه سوم زند‌گی ام هستم و خواهر در اوایل دهه چهارم و ما دوباره امشب سر کل کل برای فیلمی که میخواستیم ببینیم، خل و چل وار رقصیدیم و او بود که برد. چقدر خندیدیم.

اینکه اصلا گور بابای میز، یک وقتهایی باید بروی رو به روی تلوزیون روی فرش سفره بیاندازی و در حال تماشای فیلم کتلت‌های مامان پز نوش جان کنی‌، بعضی‌ وقتها این روی فرش نشستن رو دلتنگ میشم، چه برسه به روی فرش شام خوردن‌های چهار نفره کودکی!

همسر خواهر این روز‌ها اینجا نیست، یکی از ماست، همانقدر نزدیک، مخصوصا برای من که هم صحبت و هم فکریم، اما شاید همین نبودنش هم خوب است، اینکه چند روز به ما فرصت میدهد که خاطره‌های چهار نفره مان را دوباره بسازیم، شاید گرفتاری‌های مطب و دانشگاه بهانه است! 

تنها یک چیز فرق دارد، فندق خانواده، دو ساله و اندی شده، شیرین زبانی می‌کند، دل میبرد، از آن بردن ها، غنج میرود دلمان برایش، نسخه تازه متولد شده خواهرم. تازه دوست شده پدر سوخته با دایی جان و صبح با بوسه‌ بیدارش کرده، چرا؟ چون شب گذشته با دایی رقصیده...


پی‌ نوشت یک: حقیقت این است که من همچنان در تعطیلاتم! یک تعطیلات بلند مدت، که تقریبا از هفته دوم دسامبر شروع شد و با پایان ژانویه به سرانجام میرسد. تعطیلات شلوغ و پلوغ، یک چمدان بسته، از این سو به آن سو! چند هفته هست که آرام و قرار ندارم، درست نخوابیده ام، دارم سعی‌ می‌کنم لذت ببرم از تعطیلاتم، لحظه لحظه هاش، حتی به قیمت زجر دادن خودم!!! تعطیلات هفت هفته ای (البته با چند روز کار در این بین برای حل مشکلات قانونی) احتمالا به این زودی ها دوباره اتفاق نخواهد افتاد. مخلص کلام، غیبت‌هایم بی‌ دلیل نیست.

پی‌ نوشت دو: تجهیزات من برای فائق اومدن بر این همه موانع کامل نیست! با عرض پوزش پاسخ دادن به نظرات و لطف‌های شما و دید و بازدید‌ها رو محول می‌کنم، برای بعد از تعطیلات!

پی‌ نوشت سه: حتی تجیهیزاتم کامل نیست برای عوض کردن شاهد! لطفا اگر دوست داشتید بروید و "اندک اندک" از شهرام ناظری رو گوش کنید.

پی نوشت چهار: بسی رنچ بردم تا این چند خط رو نوشتم!